دوشنبه 91 اسفند 14 :: 7:28 عصر :: نویسنده : خانوم خانوما
با انجام این ازمون حتما شگفت زده میشوید.... این یک آزمون بسیار جالب است. خود دکتر فیل مکگرا(روانشناس معروفی که مجری یک برنامه فوقالعاده پرطرفدار تلویزیونی است) در این آزمون نمره 55 گرفته است. او این آزمون را روی اپرا وینفری، مجری معروف برنامه تلویزیونی، انجام داده که نمره 38 گرفته است. به 10 سوال ساده زیر پاسخ دهید تا ببینید شما چه نمرهای در این آزمون به دست میآورید و تفسیر آن چیست. تذکر مهم: به سوالها براساس آنچه که امروز هستید پاسخ دهید، نه آنچه که در گذشته بودهاید. برای انجام ازمون به سایت زیر مراجعه کنید... http://www.ravanyar.com/FunnyTests/personality/DrPhils/default.asp نمره منم شد 43
موضوع مطلب :
یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:53 عصر :: نویسنده : خانوم خانوما
1. همیشه به مردم بیش از انتظاراتشان ببخشید و اینکار را با روی خوش انجام دهید.
11. آرام صحبت کنید، سریع فکر کنید.
14.وقتی کسی عطسه میکند به او بگویید "عافیت باشه!"
17. اجازه ندهید یک مشاجره کوچک یک دوستی بزرگ را خراب کند.
20. با زن یا مردی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. وقتی سنتان بالاتر میرود، مهارتهای محاوره ای به اندازه مهارتهای دیگر اهمیت پیدا خواهد کرد.
26. وجود فضایی عاشقانه در خانه تان بسیار مهم است. هر آنچه که میتوانید برای ایجاد خانه ای آرام، آسوده و امن انجام دهید.
29. با خدا راز و نیاز کنید. قدرت بیکرانی در این کار است.
32. یکبار در سال به جایی بروید که تابحال نرفته اید.
35. بیاد داشته باشید بهترین رابطه آنی است که عشق شما به یکدیگر بزرگتر از نیاز شما به یکدیگر باشد.
موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 اسفند 3 :: 4:18 عصر :: نویسنده : خانوم خانوما
*حتما دلیلی دارد...* مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد... تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم... موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 بهمن 12 :: 1:2 عصر :: نویسنده : خانوم خانوما
هنر بزرگ، هنر فاصلههاست آدم، زیادی نزدیک باشد میسوزد، زیادی دور، یخ میزند باید نقطهی درست را پیدا کرد و در آن ماند . . . (کریستین بوبن) . موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 بهمن 12 :: 11:57 صبح :: نویسنده : خانوم خانوما
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود، اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و بنابراین : برادر زاده او تصمیم گرفت. آن را اینگونه تغییر دهد:
در واقع زندگی نیز این چنین است: باید به این نکته توجه داشته باشیم که : موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 بهمن 12 :: 11:3 صبح :: نویسنده : خانوم خانوما
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. اما.........گاو دم نداشت!!!! زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی موضوع مطلب :
یکشنبه 91 بهمن 8 :: 6:56 عصر :: نویسنده : خانوم خانوما
|